دستانت


دست همیشه برای زدن نیست ....

کار دست همیشه مشت شدن نیست .....

دست که فقط برای این کار ها نیست .....

گاهی دست میبخشد .....

نوازش میکند ..... احساس را منتقل میکند .....

گاهی چشمها به سوی دست توست .....

دستت را دست کم نگیر ........

گاهي دلم مي گيرد.....

گاهی دلم می گیرد...

از آدم هایی که در پس نگاه سردشان

با لبخند گرمی فریبت می دهند!

از کلماتی که چون شیرینی افسانه ها فریبت می دهند!!

دلم می گیرد...

از سردی چندش آور دستی که دستت را می فشارد!!

و نگاهی که به توست... و هیچ وقت تو را نمی بیند!

از دوستی که برایت

هدیه

دو بال برای پریدن می آورد...

و بعد...

پرواز را با منفورترین کلمات دنیا معنی می کند!!!

دلم می گیرد از چشم امید داشتنم به هوسبازانی که

 ترانه عشق میخوانند!!

این همه هیچ...

گاهی حتی

از خودم هم دلم میگیرد...!

برای نمایش بزرگترین اندازه كلیك كنید


دلت كه گرفته باشد...

شادترین آهنگ ها، روضه خوانی میكنند!!

شلوغترین مكانها، تنهایی ات را به رُخت می كشند

...و شادترین روزها، برای تو غمگین ترین روزهاست!!

دلت كه گرفته باشد...

نقض میشود همه ی قانون ها

دل كجـــا... قانون كجـــا

مدتها طول میكشد تا خاك بگیرد خاطره های رنگارنگ!!
 
میگذاری تار شود این خاطره ها...

اما یك خواب ِ ناغافل، گرد و خاك تمام خاطره ها

 را می گیرد!!!

میشود مثل روز ِ اول!

میشود خاطره های ناب...

زخمها تازه میشود باز ...
برای نمایش بزرگترین اندازه كلیك كنید

برای دل خودم می نویسم ...


برای دل خودم می نویسم ...



برای دلتنگی هایم



برای دغدغه های خودم



برای شانه ای که تکیه گاهم نیست !



برای دلی که دلتنگم نیست ...



برای دستی که نوازشگر زخم هایم نیست ...



برای خودم می نویسم !



بمیرم برای خودم که اینقدر تنهاست !.!.!.!


زندگی پر از رویاست


زندگی پر از رویاست

پشت هر واژه ای که میخواندیم


در سایه ی واژهای فشرده ی شعرهات


در هاله ی راز آلود نفسهات


در همانجایی که دوست دارم هات،مستم میکرد


همین چندی پیش واژه ای را دیدم


نامش را پرسیدم گفت:(بی وفائی)


تا مرا شیدا دید


جامه ی اعتماد را پوشید


عطری از مهر بر خودش پاشید


و می از ساغر وجدان نوشید


هدفش قلبم بود،این را فهمیدم


دست بر پشت دست کوبیدم


چشمهایم تر شد،حق من این نبود گرییدم


کمی دورتر ز واژگان پلید


در کانون وجودم


عشق این فاحشه ی ولگرد،بساط گسترده


تن خود را به حراج آورده!


طفلی این دل که در غمت فرسود


ملول گشته ام از اینهمه فراز و فرود


فرار؟ نه


چاره ای باید کرد


گنجه ی خاطرات ذهنم را


در پی ردپای آرامش،کاویدم


در جوار رخدادهای کودکیم،پیدایش کردم


خنده ای از شیار لبهایم گذری کرد و باز خندیدم!


و خدای خودرا که از او دور گشته بودم،

چند
باز هم اسمش را چون شعری

در مناجات سحر گاهانم خواندم


در انحنای کمان ماه،سُر خوردم،به زمین افتادم


سجده هایم را دید


عقل و هوش از سرم دوباره پرید

مي ترسم..........

می ترسم از اینكه

روزی

یك جایی

من و تو


خیلی دور از هم


شب و روز در آغوش یك غریبه


بی قرار هم باشیم ...


و بعد از هر بار هم آغوشی به یاد


آغوش هم بیصدا گریه كنیم !